واژه های سوزنی

 

من از فصل پر از درد زمستان و

صدای صحبت هر ساله ی سرما و دندان و

دوباره مرگ سرها در گریبان و

نشستن پای بغض سرد شومینه

نوشتن از طناب دار

و خواندن از کتابی که

تمام فالهایش حرف از رسوایی عشق است

بیزارم

 

من از این شهر ویران و

سکوت ممتد معمار حیران و

بلندای غم پل های وحشتناک بی سر

در آغوش پر از رنج خیابان و

نگاه مبهم مردی که جا مانده

گلویش در "دهان کودکی گستاخ و بازیگوش"

بیزارم

 

من از بی عرضگی آن کلاغی که

پس از پایان هر قصه

به صحرا می سپارد

بوسه های نرم و گرمای نگاه چوبی و قلب پر از مهر مترسک را

و هرگز بر نمی گردد به خانه تا شروع قصه ای دیگر

که پایانش غروب تلخ رویاهاست

بیزارم

 

من از انسان نماها

تندیس های نرم با دلهای سنگی

آن که آدم هست و آدم نیست

شاعر هست و عاشق نیست

عاشق هست و شاعر نیست

بیزارم

 

و بیزارم

از این اشعار بی پروا

و این صفحه

که هر لحظه نوازش می کند رگهای گردن را

در این صبحی که می میرد

کنار بوسه های تلخ افعی

یک کبوتر در پس دیوارهای نازک شعرم

 

و بیزارم

از این که با هجوم واژه های سوزنی

خونین شود اندام هر دفتر

که نام من شود شاعر!

منی که شعر را از گوشه ی سجاده می دزدم!

 

و بیزارم...

 

 

عصر بی تابی

 

 

وقتی که تو رفتی آسمان آبی بود

آن روز شروع فصل بی تابی بود

 

باران و تگرگ همزمان می بارید

چشمان تری که رنگ عنابی بود

 

می رفتی و روح من به دنبال سرت

عصری پر دلشوره و بی خوابی بود

 

قلبم به زمین خورد و همانجا خشکید

چون پای دلم کوچک و سنجابی بود

 

بعد از سفرت باز پیامک دادم

و پاسخ من سپید سهرابی بود

 

گفتی که غلامی و من افسونگر تو

این رفتن تو نشان اربابی بود

 

در آتش تو ریشه ی نیلوفر سوخت

مرداب دلش ساکت و مهتابی بود

 

نامه شماره 5

 

بر قلب مرداب،فقط نام تو را نقاشی می کنم  

و روی خطوط زمستان دستهایی بیگانه

عریان و بیصدا می لرزم

از تمام شعرها بیزارم ،

از نوشته ها ...

و تمام نویسندگانی که حتی نمی توانند

اولین حرف نام تو را

بر ثانیه های فردایم حک کنند

بعد از تو

 خود را محکوم کرده ام

 به دیدن عکسی که بین مرگ و زندگی لبخند می زند

و تمام پرده ها را کشیده ام

نه آفتاب را می خواهم نه باران را

همین خمیازه ی عنکبوت ها برایم کافیست

نامردها!

گاهی هم می خندند

وقتی دلم برای نگاهت درد می گیرد

و زخمهایش را می بوسم تا عطر تو را بنوشم!

همین خنده ها مرا بس

در این آخرین شب و آخرین نامه ی زندگی...

اگر فردا چشمهایم بین سلام  و صبح بخیر تو طلوع نکنند

خورشید را دار خواهم زد

 و این نام را که سه هجا بیش نیست

برای زخم زدن به لحظه هایت جا  می گذارم...

 

پی نوشت:

 

تو را به خدا سپردم

تا عاشقانه دوستت بدارم نه از روی عادت همیشگی

و تو...

خوش به حال تو که مرا شناختی و رفتی

و من

هنوز در پیوند ابروهایت حیرانم!

 

گل باغ خاطره

 

 

دیشب کنار خاطره تنها نشسته بود

انگار روی پهنه ی سرما نشسته بود

 

پوشیده بود شال و کلاهی به رنگ آه

شاید به رنگ عشق، همان قرمزِ سیاه!

 

انگشت نازکی وسط "قیر شب" کشید

فریاد زد، وَ  ناله ای از سوز تب کشید

 

پاشید بذر فاجعه بر پهنه ی زمین

می خواست پرکشد،رود،از صحنه ی زمین

 

چشم فرشتگان به زمین بس که دوخته

گویی دل خدا به غمی تازه سوخته

 

اشکی نشست گوشه ی چشمان آسمان

دردی گرفت پیکر این شهر بی نشان

 

پرواز کرد و رفت گلِ باغ خاطره

یادش غروب کرد در آغوش پنجره

 

سکوت سنگین!

 

 

نشسته ام

روبروی پرنده ای

که از چشم خورشید می آید !

دلم شعر می خواهد!

سکوتی هزار ساله

اما

به لبهایم آویزان شده!

از کنارم رد می شوی

نترس!

این مرده ی متحرک

اواسط قرن

خوابش برده !

 

 

چشم شرم !

 

 

پیاده شدم در دیاری غریب

پس از خوابی تلخ

...

جایی که گنجشکها

زبان درخت را نمی فهمند

و فاخته ها

با سرهایی بریده آواز می خوانند!

...

هنوز

متورم میشوند رگهای غیرت

از سرمه ی چشم دختران

و خاموش است

چراغ تاریخ !

...

تمام شهر

محو دهان یخ زده ی تندیس هایی

که آزادی را بشارت می دهند

و اما چنگ می زنند

بر گیسوی سپید مادرانی

که فرزندانشان

غرق خونابه ای شیرین

زندگی را فریاد می شوند !

....

اینجا کجاست

که چشم بی شرم

میخکوب بر دیوارهای قبله اش

خدا را فریاد می زند...

 

میراثِ من!

 

 

از ثور بیزارم

از جوزا  و میزان ، هم

هر بار

سرودم این صُوَر را

کاغذ بوی نا گرفت

از هجوم واژه های خیس

حال،

برگه های نمور را

پنهان میکنم در صندوقچه مادربزرگ

که پشت کرده به پستوی خانه

و گاهی سرفه می کند!

شاید

 میراثی شوند

برای فرزندانی

از جنس احساس!

واژه های باران خورده

 

 

دل خوش ام

به همدستی واژه های باران خورده

...

با طلوعی زودتر از خورشید

گره میزنم آفتاب را

به دست های بی تاب شهر

و سلام میکنم

به گلدان خالی کنار باغچه

که نشان شهامت گلهایی ست

که مرگ را

ترجیح دادند به اسارت خاک

...

با لبخند صبح

رها میشوم در آغوش روزمره گی

آزارم میدهد صورت شرجی خورده خیابان

و له شدن احساس سنگ فرشهای ترک خورده

زیر پاشنه های غرور

...

از پیچ خیابان

پرواز میکنم بالای درختی

مست از بوسه گنجشکی غریب

که آواز یادش رفته

و اشاره میکند به آشیانه اش

که کلاغ در آن تخم گذاشته

و چه بی پناه

قفس را فریاد می کشد!

...

از روی تنه درخت

میخزم به زیر چروک دستهای پیرمردی

که جارو میکند باورهای در خیابان را

عطسه که میکند

من پرت میشوم

به دلواپسی کوچه

جایی که

زنی سیلی خورده از روزگار

بازوی یگانه اش را

سخت می فشارد

تا عبورش دهد

از میان خمیازه ی آهن پاره های متحرک

...

بالا میروم از روده ساختمانی

که برایم معنا می کند نان را

در میان چهره های عبوس

در میان فریادهای غرور

در میان اعداد بهم ریخته

در میان کاغذهای سیاه

...

شبانگاه

بر میگردم به زیر سقف بی کسی

و خورشید می خوابد

و اندیشه می خوابد

من اما بیدارم

با خط خطی روز مره گی ام

بر کاغذهای بیگناه

و تمام ساعتها برایم شعر است

و تمام دقیقه ها و ثانیه ها هم

...

من اما شاعر نیستم

گاهی نقاشی میکنم

اما سالهاست نقش عشق

نا تمام مانده روی بومی کفن شده

...

نه شاعرم

نه تصویرگر

هنر در من مرده است

و من سالها پیش

در هجوم لحظه ها

 

دندان ِ مرگ

 

 

دنیا را چپ می کنم

تا خوابم تعبیر شود

آنوقت

دندان مرگ

آخرین استخوان مرا خواهد برد!

 

 

ماهی ِ تشنه!

 

 

دریا

در خانه همسایه است

 

کمی دورتر

ماهی های رنگینی

هرشب

تشنه سر می گذارند

بر بالش حسرت!

 

گاهی قدم میزنم

کنار ساحلی که ماسه هایش

لبریز از سایه کبوترهای شعر توست!

و خرچنگ هایی

که روح زمان را می خورند!

 

دیشب

دهان شرجی زده دریا

بوی تو را می داد

آنقدر نفس کشیدم

که حالا تو جزوی از منی

بخواهی یا نخواهی

ریه هایم طعم تو را می دهند!